راهی قدسی

اهدناالصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم

راهی قدسی

اهدناالصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم

راهی قدسی
آخرین نظرات
یامن له الدنیاوالأخره

 اشک‌هایی که پس از ۳۵ سال در فراق فرزند سرازیر است/ دعا کن مانند مادرم زهراسلام الله علیها قبرم مخفی بماند حافظ کل قرآن بود، پیش از انقلاب در درگیری با مأموران طاغوت شدیداً زخمی شد و پس از انقلاب در جبهه بارها مجروح شد تا جایی که در منطقه او را نمی‌پذیرفتند، اما به هرطریق خود را دوباره به جبهه رساند و از جزیره مجنون به آسمان پر کشید.

دیدار با خانواده شهید «سید‌جلال‌الدین شرق آزادی» مقصد این هفته جامعه قرآنی بود و هیأتی باحضور علی‌اکبر حنیفی استاد تلاوت، رحیم قربانی رئیس سازمان قرآن و عترت بسیج تهران و جمعی از فعالان قرآنی جهت عرض ادب و احترام خدمت این خانواده عزیز رسیدند.

ذوق و شوق پدر و مادر این شهید عزیز برای حضور اهالی قرآن در منزلشان تا حدی بود که همه غافلگیر شدیم.

سی‌وپنج سال از شهادت فرزند دردانه این خانواده می‌گذرد اما هنوز پس از گذشت سی‌وپنج سال هنوز پدر و مادر با مرور خاطرات فرزندشان اشک می‌ریختند گویا جلال‌الدین تازه از میان آنها پرکشیده است.

در ادامه به گفت‌‌وگو با خانواده این شهید بزرگوار پرداختیم که گزارش آن در ادامه تقدیم می‌شود.

پدر شهید که خودش حافظ قرآن بود درباره فعالیت‌های قرآنی فرزندش گفت: پیش از انقلاب در مسجد المصطفی میدان حسن‌آباد نزد مرحوم محمدی قرآن را فرا گرفتم و خودم هم در منزل به جوانان آنچه یاد گرفتم را می‌آموختم. جلال هم در همین جلسات با قرآن آشنا شد و در کنار من در محافل و جلسات دیگر اساتید هم حضور پیدا می‌کرد. جوانی بسیار آرام  و باتقوا بود و می‌توان او را به عنوان الگوی اخلاق معرفی کرد و نهایتاً شهادت توفیقی بود که از برکت قرآن به دست آورد.

اسم جلال‌الدین‌ را از علاقه‌ام به سیدجمال‌الدین اسدآبادی برداشت کرده بودم و او را در خانه جمال‌الدین صدا می‌کردم به واقع  اخلاق و رفتارش سیدجمال بود. در هر کاری پیشتاز و به نوعی السابقون بود. با اینکه تنها ۱۹ سال داشت اما در جبهه از رشادت‌های او بسیار سخن می‌گویند. یکبار از منطقه به مرخصی آمده بود اما باز هم فکر و ذکرش در کنار همرزمانش بود و حتی غذا نمی‌خورد می‌گفت: چگونه در راحتی غذا بخورم اما همرزمانم در منطقه گرسنه باشند.

 

 

در ایام انقلاب با اینکه تنها ۱۳ سال سن داشت اما مدام در تظاهرات شرکت می‌کرد. حتی یکبار در پادگان جی گلوله خورد و به شدت زخمی شد و حتی از جایش هم نمی‌توانست بلند شود. یکبار از بیمارستان به من زنگ زدند که فوراً به بیمارستان مراجعه کنم، به محض اینکه رسیدم دیدم دراتاقش نیست با خود گفتم احتمالاً شهید شده به بیرون آمدم که دیدم سیدجلال از درب آسانسور کاملاً سلامت بیرون آمد من را در آغوش گرفت و گفت: امام حسین علیه السلام دستی بر سر من کشید و شفا گرفتم. فعالیت‌هایش در دوران انقلاب تاحدی بود که بارها مورد تهدید قرار گرفتیم و چند بار هم نامه هشدار به منزلمان انداختند.

مادر شهید هم درباره فرزندش گفت: سید‌جلال‌الدین اهل مطالعه بود و قرآن همیشه در کنارش بود تا جایی که حافظ کل قرآن شده بود. به یاد دارم یکبار با معلمش درباره موضوعی بحث کرده بود و به همراه معلم به منزل ما آمد. نهج‌البلاغه را باز کرد و براساس آن پاسخ معلمش را داد و وی در پاسخ به سیدجلال گفت: شما راست می‌گفتی و من تسلیم هستم.

بعد از انقلاب در جبهه‌های مختلف فعالیت می‌کرد و سال ۶۱ به همراه شهید دکتر چمران به لبنان سفر کرد. یکبار در منطقه به شدت مجروح شد و او را به تهران بازگرداندند. به بیمارستان رفتیم و دیدم سرتاپایش خونین است و تمام بدنش ورم کرده، گویا بعد از مجروحیت ابتدا گمان کرده بودند شهید شده و با همین وضع ۱۵ ساعت بالای کوه مانده بود اما بعد از اینکه سراغش رفته بودند متوجه شده بودند که هنوز زنده است و او را بازگرداندند. با کمی پنبه و آب خون‌ها را از بدنش پاک کردم.

 

 

شرایط خوبی نداشت ۱۷ بار تحت عمل جراحی قرار گرفت اما به هر حال تقدیرش این بود زنده بماند. البته پزشک معالجش گفت: پای او سیاه شده و باید آن را قطع کنیم اما من اجازه این کار را به پزشکان ندادم و سیدجلال را به بیمارستان مصطفی خمینی و از آنجا هم به بیمارستان شهدا بردم تا اینکه پایش کم کم خوب شد و نیازی به قطع آن نشد.

هنگامی که در بیمارستان بستری بود باز هم آرام نمی‌نشست باوجود اینکه توان راه رفتن نداشت با ویلچر این طرف و آن طرف می‌رفت و به مجروحان و کادر بیمارستان کمک می‌کرد. هنگامی که کمی سرپا شد مجدداً راهی منطقه شد اما ما مخالفت کردیم زیرا شرایطش اصلاً خوب نبود. اما حرف ما را گوش نداد و راه افتاد. یک روز بعد دیدیم که به خانه برگشت گویا به دلیل وخامت اوضاع جسمی‌اش در منطقه او را قبول نکرده بودند و به ناچار به خانه بازگشت. اما دست بردار نبود تا اینکه توانست از ورامین به جبهه اعزام شود.

سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید اما این پایان جلال برای ما نبود، زیرا پیکرش بازنگشت و دوران سخت انتظار آغاز شد.

پیش از اعزام گفت: دعا کن شهید شوم و مانند مادرم زهرا سلام الله علیها قبرم مخفی بماند. گفت: مادر مبادا برایم گریه و زاری کنی، به جای مجلس عزا برای شهادتم جشن بگیر. به گفته دوستانش گلوله‌ای به گلویش اصابت کرده بود و آنها دیده بودند که به زمین افتاد و پاهایش را به زمین می‌کوبید. اما تقدیرش این بود که پیکرش در جزیره مجنون باقی بماند و ما هم سال‌ها چشم‌انتظار خبری از وی باشیم. اما به هر حال سال ۱۳۷۶ این انتظار به پایان رسید و پیکرش بازگشت. هنگامی که به معراج رفتیم دیدم لباسی که خودم برایش بافتم هنوز برتنش است و از پیکرش بیش از چند استخوان باقی نمانده بود.

انتهای پیام/خبرگزاری فارس- گروه فعالیت‌های قرآنی

۹۷/۰۵/۲۷
مجتبی دهقان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی